*به این ترتیب بود که زندگیمان میان مهربانی و وحشت در نوسان بود. از آن به بعدمردم اسم نیمهی چپ داییام را گذاشتند خیر همانطور که به نیمهی راست آن گفتندشر.
* روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری میشد. احساساتمان بیرنگو عاری از شور و شوق میشد، چون حس میکردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازهغیرانسانی گیر کردهایم.
*هوای سحرگاهی رنگ پریده بود. دو مبارز شمشیر به دست، روی چمن آماده ایستاده بودند.جذامی توی بوقش دمید. این علامت شروعِ مبارزه بود. آسمان انگار پردهای باشد، بهلرزه درآمد، موشهای صحرایی پنجههایشان را در خاک فرو بردند، زاغها بیآنکه سراز زیر بال بیرون بیاورند، پری از زیر بغلشان کندند که دردشان آمد، کرم خاکی دمخودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچکس نبود کهعلیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکهها تبدیل به یخ شد، گلسنگها تبدیل بهسنگ و سنگها تبدیل به گلسنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت بهشکل تفکیکناپذیری درختها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو بهخودش حملهور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.
* شاید انتظار داشتیم حالا که ویکنت به حالت اولش درآمده، دورهیزندگی سعادتمندانهای برایمان شروع شود. ولی روشن است که کافی نیست ویکنتی کاملشود تا تمام دنیا هم اصلاح شود.
* فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگینو در عالم هپروت مییافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیلکه جوان است.
درباره این سایت