* یه کدبانوی خدمتکار باید درو باز کنه. باید یه نفرو داشته باشیکه برات غذا بپزه و خواروبار بخره و فروشندههای جلوی در خونه رو راه بندازه.مجبور نیستی دوباره تو فروشگاه گریسته با سبد چرخدار دوره بیفتی.»
اگر بخوام بدونم کره کیلویی چندهاین کارو میکنم.»
چرا باید قیمت کره رو بدونی؟»
آندره، فروشگاه گریسته جاییاه کهما نویسندههای فقیر برای گذرون زندگی واقعی به اونجا میریم – دیگه گریسته روازم نگیر. من اینجوری میتونم نبض ملت رو بگیرم.»
* نیتن، تو آخرین نویسندهی معروفاین دههای –مردم هزار جور حرف میزنن. سوال من اینه که چرا دستکم به دیدن دوستایقدیمیت نمیری.»
ساده بود. چون نمیتوانست بنشیندپیش روی آنها و از اینکه آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چونتبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درکاش نمیکنند واقعا موضوعی نیست که آدمهایباهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، وبهخصوص وقتی نویسنده هم باشند.
زوکرمن رهیده از بند - فیلیپ راث
* نان مندل مامانبزرگ فوقالعادهبود، اما اسی تا آنجا که جا داشت، به این موضوع پرداخته بود، و بنابراین، زوکرمننظریهی انفجار بزرگ را برای پدرش توضیح داد، یعنی به همان شکل که روز گذشته کتابشرا خوانده و فهمیده بود. . مسئله فقط یک پدر که داشت میمُرد، یا یک پسر، یک قومو خویش، یا یک شوهر نبود: مسئله کل عالم خلقت بود، حال فرقی نمیکرد که این قضیهچهقدر مایهی تسلا بود یا نبود. مدتها قبل از ماجرای نان مندل مامانبزرگ. حتیقبل از خود مامانبزرگ. داشتم تو هواپیما یه چیزی در مورد آغاز جهان هستی میخوندم.بابا، حرفامو میشنوی؟»
* کافکا زمانی نوشت: به عقیدهی من، باید فقط کتابهایی رابخوانیم که ما را میگزند و نیشتر میزنند. اگر کتابی که میخوانیم با ضربه بهسرمان چشمانمان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»
درباره این سایت