محل تبلیغات شما

* آن شب بیش از سه سال بود که جمشیدخان پرواز نکرده بود. من گمانمی‌کردم که پرواز برای او سخت خواهد بود و مدتی لازم است تا بتواند خود را بدونترس به باد و آسمان بسپارد، اما او به حرف من خندید و گفت که عشق می‌تواند هر مردیرا تبدیل به پرنده کند و به پرواز دربیاورد.


* بیشتر از یک ماه طول کشید تاجمشیدخان حالت طبیعی خود را بازیابد و همه‌ی اهل خانواده را بشناسد، ولی همچنان جزعشق خدا چیزی در سرش نبود. به یاد داشت که با ارتش ترکیه جنگیده است، ولی نمی‌دانستچرا و برای چه. تنها از یک چیز مطمئن بود و آن این‌که در آخرین پروازش خدا رادیده است.

. جمشید خان این بار چهره‌ایدرویش‌وار و زاهدانه به خود گرفته بود. هیچ شباهتی به آن مردی نداشت که روزیمارکسیست و روزی سرباز و روزگاری زن‌باره بود. اکنون با جدیتی باورنکردنی می‌خواستکه خدا را درک کند.

. او که تا آن لحظه نمی‌خواستآشکارا پرواز کند و خود را همچون موجودی بال‌دار به مردم نشان دهد، حالا خود رامانند معجزه‌ای الهی می‌دید و می‌خواست وزن سبک و قدرت پروازش را به‌عنوان وسیله‌ایدر راه تقویت ایمان مردم به کار برد.

. من می‌دانستم که جمشیدخان به‌راستیبه خدا ایمان دارد و می‌دانستم که در هنگام پرواز به آسمان، دچار برخی حالت‌هایدرونی می‌شود که متفاوت از حالت‌های درونی ما ساکنان همیشگی زمین است، اما از سویدیگر نیز یقین داشتم که او تحت تاثیر عقاید ملاقاسم است که به او می‌گوید بایددنیا را این‌گونه برای مسلمانان توصیف کنی تا آن‌ها زودتر به راه ایمان بیایند وچنین توصیف‌هایی بهتر می‌توانند مردم را به راه راست هدایت کنند.


جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد

بختیار علی - ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای - نشر نیماژ


* جمشیدخان گفت: نوشتن کتاب در مورد خود، بزرگ‌ترین حماقته، بلاهت محضه. فقط احمقا می‌تونن راجع‌به خودشون کتاب بنویسن. کتاب برای این به‌وجود اومده که آدم از طریق اون بتونه خودشو فراموش بکنه، نه این‌که توی حفره‌های تاریک و دام‌های پیچیده‌ی درون خودش بیفته.»


* هرگاه مطالعه‌ی رومه یا مجله‌ای را تمام می‌کردم، بایستی فورا از اتاق بیرون می‌زدم و عمق بی‌کران آسمان را نگاه می‌کردم تا بتوانم خودم را از تاثیر ناگوار این حرف‌های پوچ برهانم که نفسم را بند و شکمم را به درد می‌آوردند.


* می‌گفت که پیش‌تر تنها دیکتاتورهای بزرگی همچون استالین و هیتلر و موسولینی می‌توانستند چنین کارهایی بکنند. دیکتاتورهایی که ارتش و دولت و پلیس مخفی داشتند. اما حالا کافی است یک سایت داشته باشی تا بتوانی عقل و اندیشه‌ی هزاران نفر را در مسیری که می‌خواهی هدایت کنی.


* من بودم که به او گفتم ای خان بزرگ! ای تنها قهرمان خوب و بد زندگی من! بدن تو به یک تکه کاغذ بزرگ می‌ماند. من زندگی‌نامه‌ات را روی پوست بدنت می‌نویسم تا هر گاه از آسمان پایین افتادی و حافظه‌ات را از دست دادی، نوشته‌های روی تنت را بخوانی و همه‌ی گذشته‌ات را به یاد بیاوری.به یاد بیاوری که تو کیستی و از از چه فرار می‌کنی. به یاد بیاوری که از کجا آمده‌ای و چرا نباید به آن‌جا برگردی. به یاد بیاوری که باید چه کار کنی و چه راهی را در پیش بگیری. چه اشتباهاتی کرده‌ای که نباید دوباره تکرار کنی. 

اسکار و خانم صورتی (۳)

اسکار و خانم صورتی (۲)

اسکار و خانم صورتی

یاد ,خان ,خدا ,یک ,* ,کنی ,به یاد ,خود را ,یاد بیاوری ,بیاوری که ,را به

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

mitreturtio bestndepatra *-* hina_web *-* سرویس خبری کشتکار شهرستانی headsmobefa acazesva Sarah's life football24 Dream Truck smokcatjule