* با پگی آبی کلی فرهنگ لغت پزشکی خوندیم، کتاب مورد علاقهشه. اونعاشق دونستن درباره بیماریهاست و میپرسه که کدوم یکیشونو بعدا میتونه مبتلابشه! من به کلمههایی که برام جذاب بود نگاه کردم: زندگی، مرگ، ایمان، خدا. باورمیکنی اگه بگم هیچکدومشون نبود؟! نکته: این ثابت میکنه که اینها هیچکدومبیماری نیستن؛ نه زندگی، نه مرگ، نه ایمان، نه تو.
.
- اونها حتما باید توی فرهنگلغتفلسفی باشن اسکار! اگه تو چیزهایی که دنبالشی راحت پیدا کنی، ارزشش رو واست از دستمیده. توی اون فرهنگ لغت جوابهای متفاوتی واسه هر سوال وجود داره.
- چطور ممکنه؟
- جذابترین سوالها، سوال باقی میمونند؛اونا مثل یه راز میمونند! برای هر جوابی ما باید یه شاید” اولش بگیم؛ فقط سوالهای بیممزه هستند که جوابهای مشخصی دارند.
- میخواهید بگید که زندگی” جواب نداره؟
- میخوام بگم برای زندگی” کلی راهحل وجود داره و بنابراین راهحل نداره.
- من هم همینطور فکر میکنم مامیصورتی! برای زندگی راهحلی وجود نداره مگر زندگی کردن.
* تو داشتی سپیده رو میساختی!باید سخت بوده باشه ولی دستبردار نبودی؛ هوا روشن میشه، هوای سفید و خاکستری وآبی رو فوت میکردی و شب رو عقب میدادی و دنیا رو زنده میکردی؛ ولش نمیکردی، منفهمیدم که فرق تو با ما اینه که تو خستگی سرت نمیشه، همش سرت تو کاره. بفرماییداین روز! بفرمایید این شب! بفرمایید این هم بهار! بفرمایید این هم زمستون!
. فهمیدم که اونجایی؛ رازتو بهمگفتی: هر روز طوری به دنیا نگاه کنید که انگار اولین باره!»
* امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی.خیلی میخوابم اما احساس خوبی دارم.
تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنمکه زندگی یک کادوی بامزهست؛ اولش زیادی تحویلش میگیریم فکر میکنیم زندگیِ ابدیرو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست میده و اون رو مزخرف و کوتاه میبینیم؛تقریبا میخواهیم بندازیمش دور! آخرش میفهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته وتلاش میکنیم اونطور که شایستشه باهاش رفتار کنیم.
* عملها جزو چیزهای درونی نیستن. شاید نتونی کاری براش بکنی، پسیه کاری کن که نتیجه عمل هرچی که شد پگی آبی حالش خوب باشه. روت حساب میکنم.
* خیلی خب جالبه! ما برگشتیم پیشهم و دوتایی زارزار گریه کردیم اما خیلی دلنشین بود. زندگی مشترک مه. بهخصوصبعد از پنجاه سال که از یه امتحان بزرگ سربلند بیرون اومدیم.
* - بهشون فکر کن اسکار! تو میفهمی که قراره بمیری، واسه اینکه تو یه پسر خیلی باهوشی؛ اما اینو نمیفهمی که فقط تو نیستی که میمیری، همه آدمها میمیرن؛ یه روز مامان بابات، یه روز من.
- درسته. اما با همهی اینا من از همه جلوترم.
- درسته. تو جلوتری؛ اما اینکه تو زودتر میمیری میتونه بهانهای باشه واسه اینکه اینهمه حق به خودت بدی؟ حتی حق فراموش کردن دیگران رو؟
* - خب، برای چی باهام دربارهی خدا حرف میزنید؟ من قبلا بابانوئلرو باور کردم، یکبار گول خوردم کافیه!
* - حالا برای چی باید برای خدابنویسم؟
- کمتر احساس تنهایی میکنی.
- احساس تنهایی کمتر با کسی کهوجود نداره؟
- به وجودش بیار.
به سمت من خم شد.
- هر بار که تو یهکم بهش فکر میکنییهکم بیشتر به وجودش میاری؛ اگه همینطور ادامه بدی کامل میشه؛ اون حالتو خوب میکنه.
* - مامان بابات، تا حالا دربارهی خدا باهات حرف نزدند؟
- مامان بابام رو ولشون کن اونها تعطیلن!
- واقعا. اما اونها تا حالا، هیچوقت از خدا واست نگفتن؟
- چرا، فقط یک بار. اون هم برای اینکه بگن خدا رو قبول ندارن؛ اونها فقط بابانوئل رو باور میکنن.
* آن شب بیش از سه سال بود که جمشیدخان پرواز نکرده بود. من گمانمیکردم که پرواز برای او سخت خواهد بود و مدتی لازم است تا بتواند خود را بدونترس به باد و آسمان بسپارد، اما او به حرف من خندید و گفت که عشق میتواند هر مردیرا تبدیل به پرنده کند و به پرواز دربیاورد.
* بیشتر از یک ماه طول کشید تاجمشیدخان حالت طبیعی خود را بازیابد و همهی اهل خانواده را بشناسد، ولی همچنان جزعشق خدا چیزی در سرش نبود. به یاد داشت که با ارتش ترکیه جنگیده است، ولی نمیدانستچرا و برای چه. تنها از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه در آخرین پروازش خدا رادیده است.
. جمشید خان این بار چهرهایدرویشوار و زاهدانه به خود گرفته بود. هیچ شباهتی به آن مردی نداشت که روزیمارکسیست و روزی سرباز و روزگاری زنباره بود. اکنون با جدیتی باورنکردنی میخواستکه خدا را درک کند.
. او که تا آن لحظه نمیخواستآشکارا پرواز کند و خود را همچون موجودی بالدار به مردم نشان دهد، حالا خود رامانند معجزهای الهی میدید و میخواست وزن سبک و قدرت پروازش را بهعنوان وسیلهایدر راه تقویت ایمان مردم به کار برد.
. من میدانستم که جمشیدخان بهراستیبه خدا ایمان دارد و میدانستم که در هنگام پرواز به آسمان، دچار برخی حالتهایدرونی میشود که متفاوت از حالتهای درونی ما ساکنان همیشگی زمین است، اما از سویدیگر نیز یقین داشتم که او تحت تاثیر عقاید ملاقاسم است که به او میگوید بایددنیا را اینگونه برای مسلمانان توصیف کنی تا آنها زودتر به راه ایمان بیایند وچنین توصیفهایی بهتر میتوانند مردم را به راه راست هدایت کنند.
جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد
بختیار علی - ترجمهی مریوان حلبچهای - نشر نیماژ
* جمشیدخان گفت: نوشتن کتاب در مورد خود، بزرگترین حماقته، بلاهت محضه. فقط احمقا میتونن راجعبه خودشون کتاب بنویسن. کتاب برای این بهوجود اومده که آدم از طریق اون بتونه خودشو فراموش بکنه، نه اینکه توی حفرههای تاریک و دامهای پیچیدهی درون خودش بیفته.»
* هرگاه مطالعهی رومه یا مجلهای را تمام میکردم، بایستی فورا از اتاق بیرون میزدم و عمق بیکران آسمان را نگاه میکردم تا بتوانم خودم را از تاثیر ناگوار این حرفهای پوچ برهانم که نفسم را بند و شکمم را به درد میآوردند.
* میگفت که پیشتر تنها دیکتاتورهای بزرگی همچون استالین و هیتلر و موسولینی میتوانستند چنین کارهایی بکنند. دیکتاتورهایی که ارتش و دولت و پلیس مخفی داشتند. اما حالا کافی است یک سایت داشته باشی تا بتوانی عقل و اندیشهی هزاران نفر را در مسیری که میخواهی هدایت کنی.
* من بودم که به او گفتم ای خان بزرگ! ای تنها قهرمان خوب و بد زندگی من! بدن تو به یک تکه کاغذ بزرگ میماند. من زندگینامهات را روی پوست بدنت مینویسم تا هر گاه از آسمان پایین افتادی و حافظهات را از دست دادی، نوشتههای روی تنت را بخوانی و همهی گذشتهات را به یاد بیاوری.به یاد بیاوری که تو کیستی و از از چه فرار میکنی. به یاد بیاوری که از کجا آمدهای و چرا نباید به آنجا برگردی. به یاد بیاوری که باید چه کار کنی و چه راهی را در پیش بگیری. چه اشتباهاتی کردهای که نباید دوباره تکرار کنی.
* جمشید هم سپرد کتابهای فراوانی از شهر برایش آوردند. یکی از این کتابها اصل انوع اثر چار داروین بود. او تمام آن چند ماهی را که ما در بارانوک بودیم، مشغول مطالعهی این کتاب بود؛ چون در موقع پرواز این فکر به ذهنش خطور کرده بود که برخلاف نظر داروین، انسان نه از میمون، بلکه از پرنده پدید آمده است. او حتی میخواست در این باره نظریهای ارائه دهد.
. جمشید خان بر این باور بود که نگاه و دیدگاه انسان نسبت به خدا بهعنوان موجودی فرازمینی که از بالا به پایین مینگرد و انسانها را از فراز بلندا میبیند، به حافظهی دیرینهی انسان، یعنی زمانی برمیگردد که خود میتوانست پرواز کند. به نظر او خدای آسمانها چیزی جز خاطرهی انسان از نیاکان پرنده و آسمانیاش نبود.
جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد
بختیار علی - ترجمهی مریوان حلبچهای - نشر نیماژ
* دستکم باید از این به بعدیادداشتای خودم رو بنویسم. تا نسلای آینده –همهی بچههایی که توی ایران و عراقبزرگ میشن- دیگه نجنگن. تبدیل بشن به دو ملت که همدیگه رو دوست داشته باشن.چون میدونم که من از آسمون، بیشتر از هر کسی بدیای این جنگ رو میبینم.»
. جمشید خان هر بار که از آسمان فرودمیآمد، یادداشتهای خود را به زبان کُردی در دفتر مخصوص خود مینوشت. او ازآسمان، چندین شهر ویرانشدهی ایران را دیده بود، دهها هزار جسد نیروهای هر دوطرف را دیده بود، با چشمان خود وحشیگری عراقیها را دیده بود، از آن بالا کشتنهزاران اسیر جنگی را تماشا کرده بود، شاهد سوختن کوچه به کوچهی خرمشهر بود و برفراز چاههای نفت سوختهشدهی آبادان پرواز کرده بود.
* همچنان که من به این درد مبتلاشده بودم که یکریز از زمین به آسمان زل بزنم، او هم برخلاف من گرفتار این درد بودکه همهی اشیای زمین را از آسمان بنگرد. او همه چیز را از بالا میدید. حتیزمانی هم که در پایین بود.
* جمشیدخان بر این باور بود کهدیکتاتورها نمیمیرند، بلکه همچون ققنوس خاکستر میشوند و کمی بعد دوباره از زیرخاکستر خود سربرمیآورند.
* . بهترین عاشق دنیا هم کسییهکه مثل یه ابله عاشق بشه
. مثل ابله عاشق شدن، یعنی گوشندادن به عیبای معشوق.»
* یه کدبانوی خدمتکار باید درو باز کنه. باید یه نفرو داشته باشیکه برات غذا بپزه و خواروبار بخره و فروشندههای جلوی در خونه رو راه بندازه.مجبور نیستی دوباره تو فروشگاه گریسته با سبد چرخدار دوره بیفتی.»
اگر بخوام بدونم کره کیلویی چندهاین کارو میکنم.»
چرا باید قیمت کره رو بدونی؟»
آندره، فروشگاه گریسته جاییاه کهما نویسندههای فقیر برای گذرون زندگی واقعی به اونجا میریم – دیگه گریسته روازم نگیر. من اینجوری میتونم نبض ملت رو بگیرم.»
* نیتن، تو آخرین نویسندهی معروفاین دههای –مردم هزار جور حرف میزنن. سوال من اینه که چرا دستکم به دیدن دوستایقدیمیت نمیری.»
ساده بود. چون نمیتوانست بنشیندپیش روی آنها و از اینکه آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چونتبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درکاش نمیکنند واقعا موضوعی نیست که آدمهایباهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، وبهخصوص وقتی نویسنده هم باشند.
زوکرمن رهیده از بند - فیلیپ راث
* نان مندل مامانبزرگ فوقالعادهبود، اما اسی تا آنجا که جا داشت، به این موضوع پرداخته بود، و بنابراین، زوکرمننظریهی انفجار بزرگ را برای پدرش توضیح داد، یعنی به همان شکل که روز گذشته کتابشرا خوانده و فهمیده بود. . مسئله فقط یک پدر که داشت میمُرد، یا یک پسر، یک قومو خویش، یا یک شوهر نبود: مسئله کل عالم خلقت بود، حال فرقی نمیکرد که این قضیهچهقدر مایهی تسلا بود یا نبود. مدتها قبل از ماجرای نان مندل مامانبزرگ. حتیقبل از خود مامانبزرگ. داشتم تو هواپیما یه چیزی در مورد آغاز جهان هستی میخوندم.بابا، حرفامو میشنوی؟»
* کافکا زمانی نوشت: به عقیدهی من، باید فقط کتابهایی رابخوانیم که ما را میگزند و نیشتر میزنند. اگر کتابی که میخوانیم با ضربه بهسرمان چشمانمان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»
*به این ترتیب بود که زندگیمان میان مهربانی و وحشت در نوسان بود. از آن به بعدمردم اسم نیمهی چپ داییام را گذاشتند خیر همانطور که به نیمهی راست آن گفتندشر.
* روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری میشد. احساساتمان بیرنگو عاری از شور و شوق میشد، چون حس میکردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازهغیرانسانی گیر کردهایم.
*هوای سحرگاهی رنگ پریده بود. دو مبارز شمشیر به دست، روی چمن آماده ایستاده بودند.جذامی توی بوقش دمید. این علامت شروعِ مبارزه بود. آسمان انگار پردهای باشد، بهلرزه درآمد، موشهای صحرایی پنجههایشان را در خاک فرو بردند، زاغها بیآنکه سراز زیر بال بیرون بیاورند، پری از زیر بغلشان کندند که دردشان آمد، کرم خاکی دمخودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچکس نبود کهعلیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکهها تبدیل به یخ شد، گلسنگها تبدیل بهسنگ و سنگها تبدیل به گلسنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت بهشکل تفکیکناپذیری درختها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو بهخودش حملهور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.
* شاید انتظار داشتیم حالا که ویکنت به حالت اولش درآمده، دورهیزندگی سعادتمندانهای برایمان شروع شود. ولی روشن است که کافی نیست ویکنتی کاملشود تا تمام دنیا هم اصلاح شود.
* فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگینو در عالم هپروت مییافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیلکه جوان است.
* تورق چند صفحه کافی بود که ببینمش: در اوج سادگی و بسیار قدیمی. باستانیترینو مقدماتیترین مفاهیم ریاضیات که از عرفان عاری نشده بود. طرح اعداد در نظریهیفیثاغورث به مثابهی اصول ازلی نیروهای الهی. دایره عدد یک بود، وحدت در اوج کمال،جوهر واحد، نقطهی ازلی آغاز، خطی که میگردد و خودش را محصور و کامل میکند. عدددو، نماد کثرت، نماد تقابل و دوگانگی، نماد به وجود آوردن، از تقاطع و اشتراک دودایره شکل میگرفت، این بیضی بادامگون که مرکزی محصور داشت وسیکا پیسکیس،یا آبدان حوت، نامیده میشد. عدد سه، مثلث، اتحاد دو حد نهایت، امکان ایجادنظم و همآهنگی در عوامل متفاوت بود. شبحی بود که میرا و نامیرا را در تمامیتییکسان به هم پیوند میداد.
ضمنا عدد یک نقطه، عدد دو خط راستناشی از وصل کردن دو نقطه و عدد سه مثلث و ضمنا صفحه بود. یک، دو، سه: همین، سریکذایی صرفا سری اعداد طبیعی بود. ورق زدم که نماد عدد چهار را ببینم. تتراکتیسبود، هرم دهنقطهای که بر جلد کتاب دیده بودم، نشان و شکل مقدس این فرقه. این دهنقطه مجموع یک، بهاضافهی دو، بهاضافهی سه، بهاضافهی چهار بود. ماده و چهارارکان را نشان میداد. فیثاغورثیها معتقد بودند کل ریاضیات در این نماد منظور شدهاست. هم فضای سهبعدی است و هم موسیقی کرات سماوی. در شکل مقدماتیاش شامل ترکیباعداد تصادفی و اعداد تکثیر حیات است که فیبوناچی قرنها بعد کشفشان کرد.
* لورنا پرسید انجمن اخوتفیثاغورثیان؟» گفتی این کلمات خاطرهای گنگ را در ذهنش تداعی کرده است.
سر تایید تکان دادم.
تو درس تاریخ پزشکی یه مقداردربارهشون خوندیم. ظاهرا به انتقال روح از مرده به زنده اعتقاد داشتهن، نه؟ تاجایی که یادمه نظریهی خیلی ظالمانهای هم دربارهی عقبموندههای ذهنی داشتهن کهبعدا اسپارتیها و طبیبای شهر کروتون عملیش کردهن. ظاهرا ارزش خیلی زیادی برایهوش قایل بودهن و میگفتن عقبموندههای ذهنی آدماییان که تو زندگی قبلیشونگناههای خیلی بدی کردهن و حالا اینجوری به دنیا برگردونده شدهن. صبر میکردنتا اینا چهارده سالشون بشه، که برای کسایی که سندروم دان دارن سن مهمیه، و بعداوناییو که زنده میموندن میکردن موش آزمایشگاهیِ آزمایشای پزشکیشون. اولینکسایی بودهن که پیوند اندامو امتحان کردهن. میگن رونِ خود فیثاغورث از طلابوده. ضمنا اینا اولین گیاهخوارای دنیا بودهن، البته لوبیا براشون قدغن بوده.»
* به دایرهای که بر تخته کشیده بود اشاره کرد و گفت دربارهیاستعارهی هندسی نیکولاس فون کوئس بحث میکردیم: اگه حقیقت محیط دایره باشه، تلاشهایآدما برای نزدیک شدن به حقیقت مث یه سری چندضلعی تو این محیطه که تعداد ضلعهاشونمدام بیشتر و بیشتر میشه و آخرسر به شکل دایرهای با حقیقت مماس میشن. استعارهیخوشبینانهایه، چون مراحل متوالی آدمو به جایی میرسونه که بتونه شکل نهاییو تصورکنه. البته یه احتمال دیگه هم هست که هنوز دانشجوهای من ازش خبر ندارن و خیلی همدلسردکنندهست.» به سرعت شکلی نامنظم کنار دایره کشید که دندانهها و گوشههایفراوان داشت. بعد گفت فرض کن حقیقت مثلا شکل جزیرهی بریتانیا باشه، که طرح بیرونیسواحلش خیلی نامنظمه و یهعالمه فرورفتگی و بیرونزدگی داره. این بار اگه بخوایمبا استفاده از چندضلعیها بهش نزدیک بشیم و تقریب بزنیم گرفتار تناقض ماندلبرومیشیم. گوشهها از دستمون در میره و هر تلاشیو که بخواد وارد این فرورفتگیها وبیرونزدگیها بشه، تلاشایی که تعدادشون مدام هم بیشتر میشه، بیفایده میکنه وهمهی تلاشای انسانیو برای تعیینش ناکام میذاره. هیچوقت نمیشه به شکل نهاییرسید. حقیقت هم همینجوریه، ممکنه با استفاده از سریِ تقریبهای انسانی نشه بهشرسید. این تو رو یاد چی میندازه؟»
قضیهی گودل؟ هر چی هم بدیهیاتسیستم چندضلعیها بیشتر و بیشتر بشه، باز کماکان بخشی از حقیقت از دسترس بیرونه.»
این هم ممکنه. اما اینجوری هم میشه،همونجور که ویتگنشتاین و فرانکی نتیجهگیری کردن: عبارتهای معلوم سری، هر تعدادکه باشه، هیچوقت کافی نیست. چهطور میشه از قبل دونست که الان با کدوم یکی ازاین دو تا شکل طرفیم؟»
* پدر من کتابخونهی بزرگی داشت،وسطش یه قفسه گذاشته بود که توش کتاباییو میذاشت که قدغن کرده بود من بخونم، اینقفسه در داشت و درش قفل میشد. وقتی بازش میکرد، تنها چیزی که میدیدم یه گراوربود که میذاشت تو قفسه، عکس مردی بود که یه دستشو زده بود به زمین و اون یکیو توهوا گرفته بود. زیر این عکس عنوانش بود، به زبونی که من بلد نبودم و بعدا فهمیدمآلمانیه. بعدا یه کتاب پیدا کردم که بهنظرم معجزه میکرد: لغتنامهی دو زبانه کهپدرم برای تدریس تو کلاساش ازش استفاده میکرد. معنی کلمههای عنوان تصویرو یکییکیپیدا کردم. جملهی ساده و مرموزی بود: انسان چیزی نیست غیر از رشتهای ازفعالیتهایش. مث همهی بچهها کلمهها رو دربست قبول کردم و آدما تو نظرم شدنیه مشت شکل موقتی و ناقص. یه مشت شکل کاملنشده که هیچوقت نمیشه کامل فهمیدشون.متوجه شدم اگه آدم چیزی نباشه جز یه سری که از کاراش تشکیل شده، تا نمیره نمیشهتعریفش کرد. یعنی فقط یه کار، آخرین کار، ممکنه تمام وجود قبلیشو پاک کنه و با همهیلحظههای زندگیش در تضاد باشه. از همهی اینا مهمتر، چیزی که بیشتر از همه میترسوندم،سری کارای خودم بود. چیزی نبودم جز اونی که بیشتر از همه ازش میترسیدم.»
* کار آسانی است که سرنوشتمان را به گردن نیروهای بیرونی بیندازیمو از تلاش دست برداریم چون اعتقاد داریم سرنوشت علیه ماست. میتوان اینگونهپنداشت که محل زندگیمان، نحوهی رفتار والدینمان نسبت به ما و یا مدرسهی موردنظرمان همگی آیندهی ما را تعیین میکنند. هیچچیزی عین حقیقت نیست. مردم عادی ون و مردان بزرگ همگی با توجه به نحوه رویاروییشان با بیعدالتی زندگی تعریف میشوند.
* زورگوها قدرتخود را از طریق ترس و ضعف دیگران به دست میآوردند. زورگوها مثل هها هستند کهترس را در آب بو میکشند. آنها دور طعمه حلقه میزنند تا ببینند آیا طعمه تقلاییمیکند یا نه. ضعیف بودن یا نیودن قربانیشان را بررسی میکنند. اگر شجاعت روبهروشدن با این وضعیت را نداشته باشید، به شما حمله خواهند کرد. در زندگی برای رسیدنبه اهدافتان، تکمیل شنای شبانه، باید انسان شجاعی باشید. این شجاعت در تمامی ماوجود دارد. اگر عمق وجودتان را بکاوید، انبوهی از شجاعت را خواهید یافت.
* مربی بلندگو راگرفت و بر سر گروه فریاد زد تا آواز خواندن را تمام کند. هیچکس این کار را نکرد. بههمین خاطر سر رهبر کلاس فریاد زد تا کنترل کارآموزهایش را در دست بگیرد. آوازخواندن ادامه یافت. با هر تهدید مربی، صدای ما بلندتر میشد، قدرت کلاس بیشتر وانگیزه برای رویارویی با آن وضعیت دشوار مستحکمتر میشد. در تاریکی، در آتشی کهنورش روی صورت مربی انعکاس یافته بود، میتوانستم لبخند مربی را ببینم. با دیگردرس مهمی یاد گرفتیم: قدرت یک نفر برای اتحاد گروه، قدرت یک نفر برای الهامبخشیبه اطرافیان و دادن امید. اگر آن فرد در حالیکه تا گردن در گل بود میتوانست آوازبخواند، پس ما هم میتوانستیم.
.
همگی ما روزی خودمانرا تا خرخره در گل میبینیم. این همان زمانی است که باید با صدای بلند آوازبخوانیم، لبخند بزنیم، اطرافیانمان را بلند کنیم و به آنها امید دهیم که فرداییبهتر وجود خواهد داشت.
* به خاطر داشتهباشید. کار امروز را به فردا نگذارید. کسی را پیدا کنید تا در زندگی به شما کمککند. به همه احترام بگذارید. بدانید که زندگی همیشه بر وفق مرادتان نیست و گاهیاوقات شکست میخورید. ولی ریسک کنید، در مقابله با دشواری قوی باشید، با زورگوییهامقابله کنید، شکستخوردهها را بالا بکشید و هرگز تسلیم نشوید- اگر این کارها راانجام دهید در این صورت میتوانید زندگی خود را به شکلی بهتر تغییر دهید. و شایدحتی دنیا را!
* این مورد وظیفهای بسیار ساده است؛ در بهترین حالت، کاری پیش پاافتاده. ولی هر روز صبح باید تختمان را به بهترین شکل مرتب میکردیم. در آن زمانبا توجه به این حقیقت که ما انگیزهی تبدیل شدن به جنگجویان واقعی را داشتیم اینکار تا حدی مسخره به نظر میرسید، ولی منظق این کارِ ساده بارها برای من ثابت شدهبود.
اگر هر روز صبح تخت خود را مرتبکنید، اولین وظیفهی روزانهتان را کامل کردهاید. این کار به شما نوعی حس غرور میدهدو شما را تشویق میکند تا پشت سر هم وظایف دیگر را انجام دهید. در انتهای روز،همین وظیفهی تکمیلشده به چندین وظیفهی کامل منتهی خواهد شد. مرتب کردن تختخوابهمچنین تاکیدی بر این حقیقت است که کارهای کوچک در زندگی اهمیت دارد.
اگر نتوانید کارهای کوچک را درستانجام دهید، هرگز نخواهید توانست کارهای بزرگ را انجام دهید. اگر بهطور اتفاقیروزی سیاه داشتید، در بازگشت به خانه به تختخوابی برمیگردید که آن را مرتب کردهایدو این تخت مرتب انگیزهی فردای بهتر را به شما میدهد.
اگر میخواهید دنیا را تغییر دهید،با مرتب کردن تختخواب، روزتان را شروع کنید.
* زندگی یک جدال است و همواره زمینههای شکست وجود دارد ولی کسانیکه با ترس از شکست، سختی یا دردسر زندگی کنند، هرگز به ظرفیتهای واقعی خود دستنمییابند. بدون غلبه بر محدودیتها، بدون سُر خوردن با سر به سمت موانع، بدوننشان دادن جسارت زیاد، هرگز نمیفهمید که واقعا چه چیزی در زندگیتان امکانپذیراست.
* هیچیک از ما از لحظات دردناک زندگی در امان نیستیم. مثل آن قایقپارویی کوچک که اساس تمرینات دورهی نیروی دریایی ما بود، لازم است که همهی ماگروهی از افراد خوب و درست را برای رسیدن به مقصد زندگی در کنار خود داشته باشیم.شما به تنهایی از پس پارو زدن برنمیآیید.
درباره این سایت